یه روزی....
یه روزی....

یه روزی....

14 ساعتٍِِِِِ خوب

دوشنبه سه شنبه خیلی عصبانی بودم اصن حسی خوبی نداشتم از طرفی نگرانی های شغلی همسرم وکار جدیدی که میخاد شروع کنه از طرفی نگرانی امتحان پره کارهای پایان نامه  نمیدونم باعث شده بود قاطی کنم   


خیلی وقت بود که دلم کباب میخاست کباب برگ

یکی از مهمترین چیزایی که من حتما توجهازم میبرم منقله البته اگه خونمون باربی کیو نداشته باشه

خلاصه من سه شنبه خیلی بی حوصله زنگ زدم به آقای همسر که باهاش حرف بزنم اخه دلم خیلی گرفته بود  آقای همسر گفت من سرم شلوغه یکم دیگه بهت زنگ میزنم منم رفتم پرده ها رو که اقای همسر قبلا زحمت کشیده بودن اورده بودن پایین وبرده بودیم بشورن اویزون کردم کلی مکافات کشیدم تا منظم شد البته به زحمتش می ارزید چون خیلی خوب شده بودکه اقای همسر حین نصب پرده ودرگیری من زنگ زد منم که بین زمین وهوا معلق بودم جواب ندادم 

دلم میخاست بهش زنگ بزنم بگم کاش میومدی باهم کباب میخوردیم بعد گفتم ولش کن گناه داره خودشم دلش میخاد بیاد نمیتونه عذاب وجدان میگیره ولی بازم صدام بی حال بود

بعد که اومدم پایین بهش زنگ زدم گفت باز که صدات بی حاله اخه چرا تو نمیخای خوشحال باشی اخه همسریت داره میاد پیشت من که اینو شنیدم کلی ذوق مرگ شدم ومردمک هام مدریاتیک شد وکلی سرتونین واین حرفها


خلاصه گفت: یکم که بخابی من رسیدم باید از نبود پدر زن نهایت   استفاده رو کرد(اخه بابا وخواهرم رفتن مشهد)

منم گفتم نه ای بابا این چه حرفیه من میخام درس بخونم

بعد منم به مامان گفتم که دیگه نگران منقل به پا کردن نباش که اقای همسر داره میاد 

مامانم خیلی خوشحال شد اخه مامان اقای همسر رو خیلی دوست داره وهمیشه بهترین چیزها رو براش نگه میداره مامان من چون خیلی غذا دوست داره وخیلی هم دست پختش عالیه اگه یکی رو دوست داشته باشه دوست داره هی براش غذای خوشمزه درست کنه برای همین همیشه برای آقای همسر غذا نگه میداره


من که به مامان گفتم گفت چه خوب پس دیگه باید یه دستی به سر وروی خونه بکشی

مامان من کارای کسی ور قبول نداره چون توقع داره همه چیز به نحو احسن انجام بشه ظرفا همیشه تمیز باشن وظرفشویی همیشه خالی

جارو برقی که میکشی باید تمام زوایای دیدنی ونادیدنی تمیز بشه توی گردگیری تا فیها خالدون مهتابی رو تمیز میکنه و...

اما این چند وقته به خاطر درد مفاصل من به عنوان جانشین ایشون البته برای بعضی کارها به علت حسن انجام کار انتخاب شدم

خاهر کوچیکم هم چون اون حسن انجام کار رو نداره صرفا جهت نظارت انتخاب شد


خلاصه بجای درس خوندن شدیم کوزت تا اینکه بعدش تصمیم گرفتم واسه اقای همسر کادو درست کنم اخه اون روز دهمین ماه گرد عقدمون هم بود


من همیشه هدیه های کوچیکی که براشون زحمت کشیده شده باشه رو خیلی دوست دارم وخیلی خوشحالم میکنه


مثلا انقد که از طرز کادو کردن هدیه اقای همسر برای تولدم که گوشی بود ومن بهش احتیاج هم داشتم خوشحال شدم که از خود گوشی خوشحال نشدم 

یا اون جعبه ای اقای همسر بهش ای لاویو چسبونده بود وتوش یه کمربند بود

البته گوشیمم خیلی دوست دارم

کلا هرچی که اقای همسر برام خریده رو دوست داشتم اخه من واقای همسر خیلی سلیقه هامون شبیه به طرز فاجعه ای ....


این شد که اقای همسر ساعت هفت رسید ویکم خابید بعدم کباب وبعد هم رفتیم حرم بعدم دوتا از اون بامیه بلند خریدیم

بعد رفتیم ایسمک بخریم از این بستنی یخی های میهن که من خیلی دوست دارم ولی خب نداشت که چشممون به نوشمک افتاد اقای همسر گفت این چه طوره منم گفتم پایه ام خلاصه خوشحال وخندون رفتیم سمت خونه درحالی که نوشمک میخوردیم



صبح هم با اقای همسر بیدار شدیم که من به اقای همسر گفتم تو بخاب چون ساعت نه قرار داشت ولی من باید هشت میرفتم بیمارستان .کا  اما اقای همسر گفت که نه باید برسونمت این خیلی خوشحالم کرد چون اقای همسر خیلی خسته بود وبه مون یه ساعت خواب خیلی احتیاج داشت ولی ترجیح داد که برای این که کنار هم باشیم زود بیدار شه

بعدباهم رفتیم بیمارستان که اقای همسر بعدش بره سر قرارش

خیلی حس خوبی بود از خدا خاستم که یه کاری کنه زودتر بتونیم باهم بریم سر کار

بعد رفتیم بیمارستان یکم هم تو حیاط بیمارستان نشستیم بعد اقای همسر گفت من باید برم ورفت یه ساعت بعد هم سوار اتوبوس شد واسمس داد که من دارم میرم 


خیلی 14 ساعت خوبی ببود




نظرات 2 + ارسال نظر
مرمری شنبه 16 شهریور 1392 ساعت 19:42

عزیزم خوبی؟ چرا هیچی نمینویسی؟؟ آپ کن دیگه!

مرمری یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 17:23 http://marmaryjooni.persianblog.ir

خدا رو شکر که 14 ساعت خوب داشتی عزیزم. کدوم حرم رفتین؟
التماس دعا دوست جونم:قلب:

سلام گلم مرسی
امیدوارم همه ساعتهات خوب باشه
محتاجیم به دعا:-*

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.