یه روزی....
یه روزی....

یه روزی....

پایان نامه

خب بالاخره نوشتیم

الان که لب تاب رو باز کردم و دیدم که خانم دکتر برام نوشتن تایید شد چقدر خوشحالم   

خدایا ممنون یه جوری پیچونده شدم اما رسیدم به اونجایی که باید

امروز پنجم دیه و من هنوز هیچی برای پره نخوندم

خیلی فکرای خوب دارم امیدوارم خسته نشم تو این هفتاد روز باید پر انرژی

و به شکل خود خفه کنی درس بخونم

فهمیدم؟!

مثل کنکور من میتونم مطمئنم

هر وقت یه چیزی رو ازته ته دل خواستم بهش رسیدم

و هر وقت خسته شدم گند زدم به زندگیم

شنبه قراره بیای

هنوز کی بوک جراحی و داخلی رو نگرفتم

تو وبلاگش نوشته انقد توصیه نکنید آدم غد خب دوستت دارند

بعضی وقتا هرقدر تلاش می کنی قانعم کنی که که اشتباه فکر می کنم نگرانیم از بین نمیره

چقدر یادداشتهامو دوست دارم

الان داشتم وسیله هامو مرتب می کردم شرح حالای روانمو میخاستم بندازم دور دلم نمیومد اون پسره چه با مزه بود معین:

من و زنم هر دوتامون بچه ایم......


کبری ح ش

 دکتر ن ن با اون خب گفتناش هر کاری میکنم ننمی تونم مثل اون بگم

دوران سختیه ولی دوستش دارم

بعضی وقتا واقعا خسته میشم و حتی پشیمون اما مطمئنا حس کاذبیه

من دوستش دارم

مثل وقتایی که قاطی میکنم

کاش اون اهنگه رو گوش داده بودی من هی دلم میخاد بگم ازت جدا شم .....

چی بود من بلد نیستم اما ان قسمتش قشنگ بود

تو هیچ وقت ته حرفا رو نمیفهمی همیشه روی حرفا رو میفهمی

شاید مردا اینطورین

یا شاید تو خندی

من از فردا باید بخونم

تمام .


نظرات 1 + ارسال نظر
مرمری یکشنبه 29 دی 1392 ساعت 13:26 http://marmaryjooni.persianblog.ir

موفق باشی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.