یه روزی....
یه روزی....

یه روزی....

دومین روز2

 از امروز به بعد دیگه بهمون نهار نمیدن توی بیمارستان

تا وقتی مدرسه میرفتم بهترین روزای زندگیمو داشتم خدا وکیلی اینجوری نبودم که غر بزنم یا خسته بشم از مدرسه رفتن اصلا

من از اون ادمایی بودم که 28 اسفند مدرسه میرفتن

کاش میشد بازم برم مدرسه امروز اصلان حالم خوب نبود فشارم افتاده بود

امروز ماشینو فروخت تعامل با مردا خیلی سخته اونم ادمی مثل اون که خیلی حساسه

میخام ادرس وبلاگمو عوض کنم تا راحتتر بنویسم

بدون اینکه بخونه مهم نیست که بدونه یا ندونه

اخه من یکی رو میخاستم که مواظبم باشه ولی نمیشه

خدایا خیلی خسته ام چرا زندگیم اینجوریه

امروز چ رو دیدم خیلی ناراحت بود حقم داشت چقد راحت همه چیز خراب شد س خیلی دختر نامردیه پس چی شد اون حرفا که من دوستش دارم و نمیتونم به کسی غیر اون فک کنم و...اون همه ادا واصولی که براش در اورد

امروز خیلی راحت میگفت که خیلی خوشحاله که با ح ازدواج کرده


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.