یه روزی....
یه روزی....

یه روزی....

دهمین روز2(سلیا)

اینم از سریال کارتونی که خیلی دوستش دارم

کاش میشد مجموعه کاملشو پیدا کنم شاید از طریق سروش بشه خریدش

این سریالو وقتی من کلاس دوم ابتدایی بودم نشون میداد اون موقع ها خونه ی مانزدیک خونه عمم اینا بود بچه های عمم میگفتن وقتی سلیا پخش میشه باید خونه ما باشی اخه خیلی شبیه سلیایی  

 

سلیا مثل من شکلات خیلی دوست داشت

به جز موهای بلوندش واقعا شبیه بچه گی های من بود حتی اینکه گاهی موقع حرف زدن زبونشو به اندازه نیم سانت بیرون میداد کاری که من هم میکردم

اما تفاوتمو ن این بود که من به جای اینکه مثل اون شیطونی کنم سعی میکردم با متانت برخورد کنم ودر عوض از شیطنت های اون  کتی(زنان کوچک)،انه،جودی،.. لذت میبردم وبه شدت با اونا همذات پنداری کنم

جدیدا وقتی یه دختر بچه رو میبینم که راحت شیطونی میکنه واقعا ته دلم حسودیم میشه

حتی دندونامون هم شبیه هم بود بافاصله

وقطعا اگه یه روزی دختر داشته باشم اونو به جرم دختر بودن از خیلی کارها منع نخاهم کرد

نا گفته نماند من شاید هم خودم زیاد بچه ی بافکری بودم وهیچ سرسختی نسبت به شرایط نشون ندادم شاید احساس میکردم تو اون برهه که خانواده درگیری های مهمتری داشت من نباید دردسر میشدم


به قول رضا امیر خانی :

گذشت زندگی ما وهرچه بود گذشت

درست باورمان بود یانبود گذشت

گذشت وهیچ کسی هم نگفت چقدر زود گدشت


من مثلا امتحان پزشکی قانونی دارم وبه نحوه فاجعه ای هم رو نمره ی بالا تمرکز کردم

ومیخام واقعا تنبلی رو بذارم کنار وانقد فقط یاد دورانن طلایی خرخونیمو نکنم اگه اون موقع خر خون بودمم الانم باید باشم

منتها بایکم برنامه ریزی بیشتر

اونم که بنده ی خدا پایه است واز خداشه که من درس بخونم ناز نازیه من

واز همه مهتر اینکه واقعا احساس میکنم این که کشش خیلی چیزها رو ندارم به خاطر ضعف جسمیه

به قول اون ولی باید تلاشمو بکنم یکم بیشتر روی خودم تکیه کنم

               (همیشه زندگی خودتو باید خودن بچرخونی حتی اگه دوتا شدی یادت باشه دختر خوب)



منم یه لباس عین این داشتم

البته یه لباس ابی هم داشتم که کلوش بود خاهرم ومامان باهم دوخت بودنش وقتی تو حیاط باهاش میچرخیدم کاملا صاف میشد اخه از بالا تنه کلوش بود با یه یقه ی سفید که روبان آبی داشت

واقعا لباسای خوشگلی داشتیم

گاهی یادم میره مامان برام چقد زحمت کشید دلم برای مامان ساکت مظلوم اون موقعم تنگ شده

مامان خجالتیه منروز جشن تکلیفم با چادر یه جا نشسته بود اروم وساکت

به هرحال من دختر همون مادر بودم توقعی هم نمیرفت که بخام دختر شیطونی باشم اما مامان ذاتا شیطون نبود اما من به تاسی از مامان وچون فک میکردم مامان درست ترین ادم دنیاست مثل اون برخورد میکردم

سعی میکردم مثل مامان ((خانم)) باشم.

این پایینیه یقش شبیه لباس ابی من بود خیلی دوسش داشتم

کاش میشد بچه میموندم

من هیچ وقت دلم نمیخاست بزرگ بشم شاید میدونستم بزرگ بودن سخته


این بزرگیاشه با کلی زحمت پیداش کردم حیف اون معصومیتاسمش:cristina cruz mínguez

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.