یه روزی....
یه روزی....

یه روزی....

29 روز(خدا حافظ هبیف،سلام آرمسترانگ)

خب اینم از پوست

فردا رادیولوژی بیمارستان ش.ب

میگن رادیو آفه ببینیم چی میشه

امروز سر پایانامه بسی حرص خوردم من آدم ساده ایم بابام همیشه میگه  

 

من نباید میگفتم باکی دوست دارم پایان نامه بردارم نوشتنش اینجا باعث میشه بهتر توذهنم بمونه که دیگه همیچین کاری نکنم حتی اگه توقع یه رفتاری رو از کسی ندارم

توی یه مغازه کپی نوشته بود من هیچ گاه ناراحت نمیشوم چون از هیچ کس توقع ندارم

منم نباید توقع داشته باشم که مثلا آقای . منتظر میشه من برم با استاد صحبت کنم بعد اون بره یا اینکه چون من گفتم میخام این کارو کنم اون نباید ...

به هرحال ولی چنان عصبانی شدم که تا یک ربع اصلا نمیتونستم تمرکز کنم البته این خــــــــیـــــــــلـــــــــی بده

شاید مصلحتی داشته باشه

کتاب ارمسترانگم دانلود کردم برم ببینم چی میگو «عمو آمی»

امروز به مدت 4 ساعت توی پاساژ 5 طبقه موبایل داشتم قیمت میگرفتم از خرید رفتن تنهایی متنفرم به همون اندازه ای که از خرید با همسر جان خوشحال میشم

تو زندگی آیندم هیچ وقت حاضر نیستم تنها برم میدون تره بار به هیچ وجه یا گوشت مرغ و... بخرم قابل توجه همسر جان

بر ایشان میباشد که نسبت به کسب فنون بازار وخرید مایحتاج خانه تحصیل علم کنند(حالا به هرنحوی خاستی برو کلاس یا از مامی یاد بگیر اونو دیگه خود دانی.....)

این اخرین بارم میباشد که میرم خرید تنهایی اصن حس خوبی نداشتم هم احساس راحتی نکردم هم به نتیجه نرسیدم البته من متوجه نشدم که چهار ساعته دارم مغازه  هارو طی میکنم

شاید گفتنش جالب نباشه ولی علی رغم همه احترامم برای انسانها تازه میفهمم که پدرم میگفت شان تو خیلی بالاتر از اینه که بره در مغازه

امروز داشتم سریال مادرانه رو میدیدم

اون جایی که مریم داشت باباباش حرف میزدم  خیلی حس خوبی داشتم چون بابای فهمیده ای دارم

گاهی سر بعضی مسائل باهم اختلاف داریم ولی خداییش خـــــیلیـــــــــــ ....... بابای خوبی دارم

بابایی عزیزم


مثل اونروزی که داشتم میرفتم تهران توی اتوبوس اون خانواده که منو یاد مسافرتای خودمون انداختن دلم خیلی غصه دار شد

چرا من خیلی دیر قدر داشته هامو میفهمم


نمیدونم ولی یکم نسبت به خانوادم بی توجه شدم برقرای این موازنه باوجود درسای سنگینم ومشغله فکریم واینکه احساس میکنم که چون رفتارم نسبت به قبل یکم فرق کرده یعنی کمتر ازقبل براشون وقت میذارم اممممممممم


*یعنی یه جوش زدم پس کله ام یه وضعی

جناب همسر جان:نکنیشا دختر خوب

من:پس کی چرکشو خالی کنه



نظرات 2 + ارسال نظر
مرمری چهارشنبه 2 مرداد 1392 ساعت 15:08

آخرم رمز ندادی... یادت باشه...

مرمری سه‌شنبه 1 مرداد 1392 ساعت 03:27 http://marmaryjooni.persianblog.ir

سلام لپووووو...
آخ که چقدر دلم میخواد لپ هات و بکشممممممممم[:S027:]

:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.