یه روزی....
یه روزی....

یه روزی....

34 روز(بخور بخور)

بالاخره بعد از 6 روز تعطیلی ما رفتیم کلاس رادیو استادش خیلی ادم جالبی بود یه خانم دکتر جون وپر انرژی از این ادمای راحت البته ظاهرش ورفتارش این جوری بود دکتر س.ش


اینا هم بخور بخورهای من برای جناب همسر در سومین افطار مشترک

  

جناب آقای همسر بسی شگفت(باضمه روی گاف بخانید :)   )زده شدند ومراتب سپاس را به جای اوردندی وگفتند:

ای کلک این همه گفتی من هیچی بلد نیستم مآکولات به این لذیذی فراهم میاوری وای به روزی که بلد باشی

واین چنین بود که ما در یه چشم برهم زدن همه  رو خوردیم

شب ساعت 2 بامداد من بیدار شدم گیلاسهایی که از روز قبل به من چشمک زدند را خوردم وهمسر هم وسحری هم چلوکباب خوردیم

صبح هم که خابیدیدم وحرف زدیم وعکس....

عصر جمعه بنده طی یک اقدام انتحاری گفتم میخام برم دربند من حوصله ام سر رفته

که نشد بریم


قرار شد بریم کفش بخریم که من یادم افتاد بریم پاساژ موبایل گوشی خریدیم برای جناب آقای همسر

جناب آقای همسر مارا رساندند منزل عمه مان وخودشان رهسپار ولایت شدند

یه اتفاق یه کوچولو ناراحت کننده هم برای موبایل تازه جناب همسر هم افتاد که فدای سر جناب همسر

این اتفاقات طبیعیه برای من وهمسر که تا حالا شاید نسبت به خیلی ها زیادی زیر سایه وپر وبال پدر ومادرمون بودیم هرچند به قول همسر این مساله نباید باعث بشه که هی اشتباهاتمون رو توجیه کنیم

تذکر مهم به جناب آقای همسر نمیدونم چقد ر نسبت به یادگیری امور منزل بالاخص خرید مبادرت ورزیدید ولی یادتون باشه من تهنایی یه هیچ وجه خرید نمیرم


نظرات 2 + ارسال نظر
maryam یکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت 17:01 http://marmaryjooni.persianblog.ir

کجاییی شما ؟ کم پیدایی! بیا تست گذاشتم[:S003:]

مرمری جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 03:20 http://marmaryjooni.persianblog.ir

سلام عزیزم. یعنی عاشق اون سالاد اندونزیت شدم...عکسش و که دیدیم اب دهنم عین رود کرج جاری شد!
من عاشششق خریدم! هروقت کسی پایه نشد...یه ندا بده خودم با سر میام...دوتایی بریم[:S003:]

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.